بلبل خوش خوان من خوش می روی درکوی دوست
توگلی باخودببرمنقارتوسوی سبوست
آب گیردازسبوچون قابل جانهاشود
دوستدارحضرتش این دل که دیوانه تراست
غمزه چشمان اودل می بردسوی خودش
من اسیرغمزه ام غمازمن کوی وسبوست
ازخودم بیخودشدم آن چهره دردل افتاد
دست مابگرفته ودنبال اودرجستجوست
قدسیان آرام باش غرقاب دردریاشدی
چون بودناجی خداراحت زغم پهلوی اوست